Saturday, April 26, 2008

موفقيت مرحله‌اي در كسب و كار

موفقيت مرحله‌اي در كسب و كار



مي خواهم چيزهايي به شما بگويم كه مطمئن هستم در ابتدا به آنها اعتراض مي‌كنيد و مي‌گوييد كه دارم اشتباه مي‌كنم ولي من مي‌خواهم بزرگترين راز موفقيتم را برايتان بازگو نمايم.

اين راز به قدري به من كمك مي‌كرد و آنقدر برايم مفيد بود كه قبل از اين كشف و عمل به اين راز بزرگ، كسب و كارم رو به ورشكستگي بود.

من از 19 سالگي روياي كارآفريني را در سر داشتم و دلم مي‌خواست با همين كاري كه الان انجام مي‌دهم پول دربياورم.

اما در 7 سال اول يك شكست خورده به تمام معني بودم. شايد هم كلمه "شكست" واژه زياد مناسبي نباشد. اوضاع از يك شكست وخيم‌تر بود.

بعد از اين كه دانشگاه را ترك كردم، وارد دنياي كارآفريني شدم ولي تا شش سال، شكست‌ها يكي پس از ديگري رخ دادند و در اين مدت 6 بار شغلم را عوض كردم.

چهار سال پيش، من ساعتي 10 دلار درآمد داشتم و با بي‌ميلي سركاري كه از آن متنفر بودم، كار مي‌كردم. پدر و مادرم هم شك داشتند كه آخر و عاقبت خوشي در انتظارم باشد و من بالاخره بتوانم روزي درست و حسابي پول در بياورم. بايد بگويم كه خودم هم چندان مطمئن نبودم كه حتي به آن "هيچ جا" هم برسم! ولي هيچ‌وقت نگذاشتم روياي ذهني‌ام بميرد، هرگز. چيزي كه مي‌خواهم به شما بگويم بسيار مهم است. اين نكته و عمل به آن به قدري مفيد بود و هست كه تصورش را هم نمي‌كردم و توانستم آنقدر پول در بياورم كه در طي 30 سال هم به ذهنم نرسيده بود. اين نكته به ظاهر ساده و كوچك به من كمك كرد كه روياهايم را به چشم ببينم.

من عادت داشتم كه در همان قدم اول شروع كار،‌ خواهان نتيجه 10 سال بعد بودم. وقتي كه موفقيت را تصور مي‌كردم ميليون‌ها و ميلياردها دلار را مي‌ديدم كه روي هم انباشته شده‌ام و من فاتحانه روي آنها نشسته‌ام! خب فكر مي‌كنيد نتيجه اين بلندپروازي و خيال‌پردازي بيجاي من چه شد؟ در يك كلام: "شكست". خب بايد بگويم كه چطور شكست خوردم.

من حساب و كتاب كارهايم را نگه نداشتم و آن پولي كه در دستم بود را درست مديريت نكردم. كمي بعد نه توانستم قرض‌هايم را بپردازم و نه كرايه خانه‌ام را. بسياري از افرادي كه با اين طرز تفكر و بلندپروازي بي‌مهابا موفق شده‌اند، آن را به ديگران هم توصيه مي‌كنند ولي اين گروه پولدارها، معدودند و نسخه‌اي كه براي عده ‌اندكي شفابخش بوده معلوم نيست كه براي همه جواب دهد. من نيز جزء آن "همه" هستم.

بله من هم مثل همه كارآفرينان در ابتداي كارم آرزوهايي در سر داشتم و هنوز هم اهداف خاصي را براي خودم و كسب و كارم پيش رو قرار داده‌ام. ولي اشكال كارم اين بود كه ايده‌ها و طرح و نقشه‌‌اي كه براي نيل به اهدافم در نظر گرفته‌ بودم، آنقدر بزرگ و هيولا بودند كه اصلاً نمي‌دانستم چطور بايد شروع كنم يا چگونه به آنها نزديك شوم. حالا راه حل چه بود؟ فقط يك جمله : "با اهداف كوچك و نزديك شروع كنيد." حتماً بسياري از شما تعجب كرده‌ايد و شايد فكر كنيد كه گوشتان اشتباه شنيده ولي هيچ اشتباهي در كار نيست. بله گفتم كه با اهداف كوچك و نزديك آغاز كنيد. مثلاً اگر 2000 دلار در ماه درآمد كسب مي‌كنيد، هدفتان را درآمد 3000 تا 4000 دلار قرار دهيد نه يك پول هنگفت 20 هزار دلاري. در اين جا شرح مي‌دهم كه چطور از آن عادت وضع اهداف دور از دسترس و زيادي بزرگ دست كشيدم و اين روش گزينش اهداف منطقي و زودبازده را در كسب و كارم به جريان انداختم.

وقتي كه درآمدم ماهانه 300 دلار بود،‌ هدف را 500 دلاري فرض مي‌كردم وقتي كه دخل هر ماهم 1000 دلار بود،‌ خواسته‌ام در نهايت به 1200 دلار مي‌رسيد.

زماني كه موفق مي‌شدم آخر هر ماه 2 هزار دلار به دست بياورم، هدف آن ماه 2500 دلار بود.

درآمد 5 هزار دلاري با يك خواسته 6500 دلاري همراه بود و الي آخر.

حالا دقت كنيد كه وضع اهداف كوچك هم به تنهايي كافي نيست. يك نظم و انضباط دقيق و حساب شده لازمست تا همين اهداف كوچك محقق شوند تا راه براي رشد تدريجي اهداف كسب و كار هموار شود.

بسياري از كارآفرينان را مي‌شناسم كه بسيار تيزهوشند و ايده‌هاي خلاقانه و كاربردي در سر دارند ولي اشكال كارشان اينست كه از همان ابتداي كار هدفي بس بزرگ و دور از دسترس براي كسب و كارشان در ذهن مي‌آورند كه باعث مي‌شود وقت‌شان را به فكر كردن درباره آن بگذرانند! طرح و نقشه آن قدر پيچيده و دشوارست كه ديدنش هم ترسناك است چه برسد به اين كه بخواهند واردش شوند. همان‌طور كه گفتم اين روش اشتباه سال‌ها عادت من نيز بود.

اين عده از همان ابتداي كار براي بزرگي و فرمانروايي نقشه مي‌كشند ولي شما سعي كنيد اينقدر در اول كار دامنه فكر و ايده‌ها و اهداف كارآفريني‌تان را گسترش ندهيد. وقتي كه در يك مرحله كار مي‌كنيد، ‌از آن پله به ده تا پله بعد فكر نكنيد فقط براي يك پله بعد برنامه‌ريزي كنيد.

يادتان باشد كه فكر كردن راجع به شروع كار و رسيدن به موفقيت فايده‌اي ندارد. هر قدر هم كتاب‌هاي روش‌هاي رسيدن به موفقيت، مديريت موفق، تحليل شرايط يك كسب و كار و . . . را بخوانيد ولي دست به كار نشويد، هيچ فايده‌اي نخواهد داشت. اين‌ها راجع به شروع كار حرف مي‌زنند ولي به جاي شما دست به كار نمي‌شوند و شروع نمي‌كنند. شما هم ممكن است به خود بگوييد : «نه الان آمادگي ندارم. بهتر است چند جلد كتاب ديگر هم بخوانم.» بدانيد كه همه اين‌ها عذر و بهانه است و همان‌چيزيست كه مانع از موفقيت مي‌شود. طرح‌ها و اهدافي كه تدوين نموده‌ايد آنقدر بزرگ هستند كه جرات نمي‌كنيد به آنها نزديك شويد و هنگامي هم كه مي‌خواهيد نقشه دسترسي به آنان را عملي سازيد، با خطوطي پيچ در پيچ رو به رو مي‌شويد كه مثل يك لابيرنت ترسناك پيش رويتان هستند و حاصل ورود به يك لابيرنت چيزي نيست جز سرگرداني. پس عذر و بهانه‌ها را دور بريزيد و با اهدافي ساده و نزديك و نقشه‌اي قابل فهم دست به كار شويد.

از خودتان بپرسيد قدم بعدي كه مي‌توانيد برداريد، چيست؟

براي ماه بعد چه هدف منطقي و واقع‌گرايانه‌اي را مي‌توانيد برگزينيد؟ مردم مي‌خواهند كه به يكباره هماي سعادت از آسمان روي شانه‌شان فرود بيايد و آنها يك شبه به آرزوهايشان برسند. ولي بدانيد كه هماي سعادت و پولداري!! همين‌طور تصادفي و شانسي بر شانه كسي نمي‌نشيند. اين خوشبختي و كاميابي را بايد صيد كرد. اين صيد موفق هم بهايي دارد و هر كسي كه خواهان آنست بايد بپردازد. به چنگ آوردن اهداف ارزشمند است و بهايي كه مي‌پردازيد هدر نمي‌رود.

اگر يك ماه خود را عادت دهيد كه از اين عادت مخرب و عجولانه دست بكشيد، به تدريج شاهد پيشرفت‌هايي خواهيد بود كه قدرت اين طرز فكر جديد را نشانتان خواهند داد. آن وقت متقاعد مي‌شويد كه عادت گذشته چقدر مخرب و زيانبار بوده است. گفته‌اند كه "ترك عادت موجب مرض است" ولي من مي‌گويم كه بعضي اوقات باعث رفع مرض است و اين كه "گر صبر كني ز غوره حلواسازي".

من به عنوان يك مشاور تجاري معتقدم كه هر كارآفريني بايد رويايي در سر داشته باشد ولي وضع اهدافي كوچك و نزديك و برنامه‌ريزي روشن و ساده مهمتر از خود روياست. اگر هدف بي‌حساب بزرگ باشد، مجبوريد آنقدر خود را بالا بكشيد كه دست آخر سرتان لابه‌لاي ابرها پنهان مي‌شود و ديدگاه واقع‌گرايانه را از دست خواهيد داد. از بالاي ابرها بياييد پايين و روي زمين و كنار كسب و كارتان بايستيد. گام بعدي كسب و كارتان چه مي‌تواند باشد؟ اقدام بعدي براي ارتقاي اوضاع كاري شما چه خواهد بود؟

به گام بعدي فكر كنيد و دست به كار شويد. دقت كنيد؛ گفتم "گام بعدي"، نه "گام‌هاي بعدي" آماده شويد و با جديت عمل نماييد و در راه پيشرفت و ارتقاي كسب و كارتان از هيچ كوششي فروگذار نكنيد و هرگز پشتكار را از ياد نبريد.

رازي كه در اين هست، همان روش فكر كردن شماست. عجله نكنيد، خيال‌پردازي و بلندپروازي‌هاي بيجا را كنار بگذاريد. 10 هدف كوچك و قابل دسترس بهتر از يك هدف بزرگ و ترسناك جواب‌گر خواهد بود. اصلاً يك مثال ديگر، فرض كنيد يك تكه گوشت بزرگ گاو به شما مي‌دهند و مي‌گويند كه آن را سرخ كنيد. در نگاه اول سرخ كردن يك تكه گوشت 10 كيلويي غيرممكن است وي شما آن را به تكه‌هاي كوچك تقسيم مي‌كنيد و بعد اين تكه‌ها را سرخ مي‌نماييد. در آخر به جاي يك تكه گوشت بزرگ و بد منظره تكه‌هايي كوچك و خوشمزه خواهيد داشت كه اشتها‌آورند. نمي‌توان موفقيت را در يك چشم بر هم زدن و در همان بار اول تصاحب نمود. اگر كسي بخواهند از نردباني بالا برود،‌بايد از پله اول شروع كرده پله‌ها را يكي پس از ديگري طي كند. ممكن نيست كه از همان اول پايش را از پله اول روي پله بيستم بگذارد.

هرگز فراموش نكنيد كه شما يك انسان فوق‌العاده‌ايد و كسي كه به كارآفريني دست مي‌زند، تيزهوش و خلاق است. اين قدرت و نيروي روحي و فكري را در پلكان موفقيت به جريان بيندازيد. پله‌ها را تك به تك بالا برويد و از بالاي آن تحقق اهدافتان را به نظاره بنشينيد. فقط مراقب باشيد كه در بالا رفتن عجله نكنيد و پله‌ها را سه تا يكي نپريد، چون از پله‌ها به پايين خواهيد افتاد! اين رمز نردبان موفقيت است.

By : Mike Litman

Tuesday, April 22, 2008

خوشی

با کمال احتياج از خلق استغنا خوشست
با دهان خشک مردن بر لب دريا خوشست
نيست پروا , تلخ کامان را ز تلخيهای عشق
آب دريا در مذاق ماهی دريا خوشست
هر چه رفت از عمر , ياد آن به نيکی می کند
چهره امروز در آيينه فردا خوشست
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بی انديشه فردا خوشست
هيچ کاری بی تامل گرچه صايب خوب نيست
بی تامل آستين افشاندن از دنيا خوشست
صايب تبريزی

سفارش یکی از بزرگان

يکی از بزرگان به دوستانش سفارش کرده بود:
هرگاه زياد ميخوردم مرا بترسانيد , زيرا غذای زياد دل را تباه ميکند. وقتی زياد ميخوابم مرا بيدار کنيد , زيرا عمر با خواب کاسته ميشود. وقتی زياد حرف زدم مرا ساکت کنيد , زيرا زياد حرف زدن دين را تباه ميکند. وقتی پيری رو به فزونی رفت , مرا حرکت دهيد که پشت سر پيری مرگ است.

لذت دشنام

از کسی پرسيدند تو در دنيا چه دوست داری؟
گفت دشنام , که غير از دشنام هر چه به کس ميدهند , منت مينهند
عطار

مرگ

اگر تو را روشنايی وذوقی هست که مشتاق مرگ می باشی , مبارکت باد ! ما را هم از دعا فراموش مکن ! و اگر چنين نوری وذوقی نداری , پس تدارک بکن و بجو جهد کن , که قران خبر می دهد که اگر بجويی , حالت بيابی , پس بجوی !
هر حالی وهرکاری که در آن حال و آن کار مرگ را دوست داری , ان کار نکوست . پس ميان هر کاری که متردد باشی , در اين ايينه بنگر که از آن دو کار , با مرگ کدام لايق تر است؟
شمس

من آنم که من دانم

يکی از بزرگان را به محفلی اندر , همی ستودند ودر اوصاف جميلش مبالغ کردند. سر براورد و گفت : " من آنم که من دانم"
شخصم به چشم عالميان خوب منظر است وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پيش
طاووس را به نقش ونگاری که هست , خلق تحسين کنند و او خجل از پای زشت خويش سعدی

دل و جان

دل از جان پرسيد که اول اين کار چيست و آخر اين کار چيست و ثمره اين کار چيست؟
جان جواب داد که : اول اين کار فناست و آخر اين کار بقاست و ثمره اين کار وفاست.
دل پرسيد که : فنا چيست و وفا چيست و بقا چيست؟ جان جواب داد که : فنا از خودی خود رستن است و وفا دوست را ميان بستن است و بقا به حق پيوستن است.

متنی از ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غره نشوی.و نیز آرزومندم
مفید باشی نه خیلی غیرضروری،تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا
نگه‌دارد.همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربرد درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم کودکی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق ، به رایگان
احساس زیبائی خواهی یافت.امیدوارم
که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجوددارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، آرزومندم
اگر مرد باشی، زن خوبی داشته باشی
و اگر زن باشی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردایی دور یا نزدیک خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید
اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

داستانهایی از ملانصرالدین

داستان خویشاوند الاغ روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
داستان الاغ دم بریده یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
داستان پرواز در اسمانها مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
داستان دوست ملا روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!
داستان ماه بهتر است روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
داستان درخت گردو روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟! داستان قیمت حاکم
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری! داستان قبر دراز روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟! داستان خانه عزاداران روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید! داستان بچه ملا روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم! داستان ملا در جنگ روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟ داستان نردبان فروشی ملا روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم. داستان لباس نو روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند. داستان ملا و گوسفند روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟ داستان خانه ملا روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
داستان داماد شدن ملا روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم! داستان گم شدن ملا روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
داستان مرکز زمین یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.
داستان دم خروس یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید. داستان خروس شدن ملا یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند! امیدوارم که خوشتون اومده! راستی تا یادم نرفته یه گروه جدید از زیر مجموعه گروه های میعادگاه تازه زده شده که گروه خوبی هم هست و مهم تر از همه اینه که با نظارت مدیر میعادگاه(آناهیتا خانوم)هستش شما هم حتما عضو شید. این گروه تمام مردم از همه جای میهن(لر,ترک,کرد و ...)رو دور هم جمع کرده

مغايرتهای زمان ما

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده
های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما
زمان کمتر





مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی
پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم





متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛
داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر





بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی
کم می خنديم، خيلی تند رانندگی

میکنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا
ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب
برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم،
اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم





چندين برابر مايملک داريم اما
ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت
ميکنيم،
به اندازه کافی دوست نمي داريم
و خيلی زياد دروغ می گوييم




زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه
زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای
عمر را افزوده ايم و نه زندگی را
به سالهای عمرمان





ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع
کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه
های باريکتر





بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم،
بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم





ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر
نيستيم برای ملاقات همسايه جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو
برويم






فضا بيرون را فتح کرده ايم اما نه فضا
درون را، ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را





بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم،
بيشتر برنامه مي ريزيم اما کمتر به انجام مي رسانيم





عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن،
درآمدهای بالاتری داريم اما اصول
اخلاقی پايين تر

کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا
اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا رونوشت های
بيشتری توليد کنيم، اما ارتباطات کمتری
داريم. ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری
داريم
اکنون زمان غذاهای آماده اما دير هضم
است، مردان بلند قامت اما شخصيت های
پست، سودهای کلان اما روابط سطحی





فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع غذای
بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛ درآمد
بيشتر اما طلاق بيشتر؛ منازل رويايی
اما خانواده های از هم پاشيده





بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم از
امروز شما هيچ چيز را برای موقعيتهای خاص
نگذاريد، زيرا هر روز زندگی يک
موقعيت خاص است





در جستجو دانش باشيد، بيشتر بخوانيد، در
ايوان بنشينيد و منظره را تحسين کنيد
بدون آنکه توجهی به نيازهايتان
داشته باشيد


زمان بيشتری را با خانواده و دوستانتان
بگذرانيد، غذای مورد علاقه تان را
بخوريد و جاهايی را که دوست
داريد ببينيد





زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه
زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است




از جام کريستال خود استفاده کنيد،
بهترين عطرتان را برای روز مبادا نگه
نداريد و هر لحظه که دوست داريد
از آن استفاده کنيد

عباراتی مانند ”يکی از اين روزها“ و
”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنيد.
بياييد نامه ای را که قصد داشتيم ”يکی
از اين روزها“ بنويسيم همين امروز
بنويسيم





بياييد به خانواده و دوستانمان بگوييم
که چقدر آنها را دوست داريم. هيچ چيزی
را که مي تواند به خنده و شادی شما
بيفزايد به تاخير نيندازيد





هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص است و
شما نميدانيد که شايد آن مي تواند
آخرين لحظه باشد

چیزی که بر آن کنترل مطلق دارید

شما نسبت به هر چیز به جز یک مورد کنترل مطلق دارید و آن یک مورد اندیشه های شماست. این مهمترین و الهام بخش ترین حقایقی است که انسان از آن خبر دارد. به کمک این علم و اطلاع می توانید سرنوشت خود را رقم بزنید. اگر نتوانید ذهن خود را کنترل کنید ممکن است مطمئن باشید که چیزهای دیگر را نمی توانید کنترل کنید. ذهن شما جایگاه معنوی شماست. از آن به دقت حراست کنید. شما برای رسیدن به این مهم از قدرت اراده برخوردارید.
بسیاری از کسانی که ذهنیت منفی داشتند سعی کردند توماس ادیسون را متقاعد کنند که برای ضبط و پخش صدای انسان نمی تواند کاری صورت دهد. دلیل آنها این بود که کسی تا کنون تن به چنین کاری نداده است. ادیسون حرف آنها را نپذیرفت. او می دانست که ذهن انسان هر چه را بتواند تصور و باور کند می تواند آن را تولید نماید. همین باور بود که ادیسون کبیر را در ردیفی بالاتر از دیگران قرار داد.
اشخاص با ذهنیت منفی به وول ورت می گفتند اگر بخواهد فروشگاههای خود را با فروشهای 5 یا 10 سنتی اداره کند شکست می خورد. او این حرف را باور نکرد. او می دانست که می تواند هر کار منطقی را انجام دهد او معتقد بود که برای رسیدن به هدف باید برنامه و ایمان کافی داشته باشد.او با بی اعتنایی به سخنان منفی دیگران توانست بیش از یکصد میلیون دلار ثروت انباشت کند.
وقتی هنری فورد درصدد برآمد که اتومبیل بسازد، بعضیها معتقد بودند که این کار او هرگز عملی نمی شود. جمعی دیگر می گفتند کسی حاضر نیست برای خرید چنین دستگاهی پولی بپردازد، اما فورد می گفت من زمین را پر از اتومبیل می کنم و این کار را کرد. توجه داشته باشید که تفاوت میان هنری فورد و سایر کارگران این بود که فورد ذهنی داشت و آن را کنترل می کرد. دیگران نیز ذهن دارند اما نمی توانند آن را کنترل کنند، کنترل ذهن نتیجه نظم و انضباط و عادت است. یا شما ذهن خود را کنترل می کنید یا در غیر این صورت کنترل خود را به دست او می دهید. راه سازشی وجود ندارد.
مفیدترین روش عملی برای کنترل ذهن این است که آن را با هدفی مشخص و با برنامه ای معین سرگرم کنید. زندگی همه افراد موفق را مطالعه کنید و ببینید که آنها ذهن خود را کنترل کرده اند و از آن برای دستیابی به هدفهای شخصی استفاده نموده اند. بدون این کنترل موفقیت امکان پذیر نیست.
ناپلئون هیل- بیندیشید و ثروتمند شوید

ده نمونه از بهترين عبارات عاشقانه

1) "ما نه براي يافتن فردي کامل، بلکه براي ديدن کامل يک فرد ناکامل عاشق ميشويم." – سام کين
2) "من باور دارم که دو انسان از قلبشان به هم متصلند، و مهم نيست که چه کار مي کنيد، که هستيد و کجا زندگي مي کنيد؛ اگر مقدر شده که دو نفر با هم باشند، هيچ مرز و مانعي بين آنها وجود نخواهد داشت." – جوليا رابرتز
3) "دوستت دارم نه به خاطر اينکه چه کسي هستي، به اين خاطر که وقتي با توام چه کسي ميشوم." – ناشناس
4) "زندگي به ما آموخته که عشق در نگاه خيره به يکديگر نيست، بلکه در يک سو نگريستن است." – آنتونيو دو سنت اگزوپري
5) "در عشق حقيقي، کوتاهترين فاصله بسيار طولاني است و از طولاني ترين فاصله ها مي توان پل زد." –هانس نوون
6) "عشق يعني وقتي دور هستيد دلتنگ شويد اما از درون احساس گرما کنيد چون در قلبتان به هم نزديکيد." –کي نودسن
7) "اگر هر بار که لبخند بر لبانم مي نشاني، مي توانستم به آسمان بروم و ستاره اي بچينم، آسمان شب ديگر مثل کف دست بود." – ناشناس
8) "بهترين و زيباترين چيزها در دنيا قابل ديدن و لمس کردن نيستند—بايد آنها را با قلبتان احساس کنيد." –هلن کلر
9) "اين عشق نيست که دنيا را مي چرخاند، عشق چيزي است که چرخش آنرا ارزشمند مي کند." – فرانکلين پي جونز
10) "اگر معناي عشق را مي فهمم، همه به خاطر توست." – هرمان هسه

پانزده نفر كه جهان ما را تغيير دادند

در دهه 70 ميلادي، وزير امور خارجه وقت آمريكا، هنري كيسينجر، از نخست‌وزير وقت چين چوئن لاي درباره پيامدهاي عمده انقلاب فرانسه پرسيد. گفته مي‌شود چو چنين پاسخ داد: «خيلي زود است كه جواب دهم.
نكته‌اي كه در پاسخ چو نهفته بود، مشكل اساسي در تعيين مهم‌ترين رويدادهاي تاريخي است.
هيچ يك از ما نمي‌توانيم پيش‌بيني كنيم جهان در آينده به چه سمتي پيش مي‌رود و رويدادهايي كه امروز شگفت‌انگيز و تاريخي به نظر مي‌رسند، ممكن است در جاده زمان رنگ ببازند و كم‌اهميت شوند. به عنوان مثال اسكوتر اختراع شده توسط دين كامن را در نظر بگيريد. تا همين چند سال پيش، اين وسيله به عنوان پديده‌اي شگفت‌انگيز در صنعت حمل‌و‌نقل جهان قلمداد مي‌شد و وسيله‌اي بود كه طراحي همه شهرهاي جهان را مي‌توانست دستخوش تغيير كند. اما امروز از رونق اوليه‌اش بسيار كاسته شده و براي همه عادي شده است.
ولي برخي دستاوردها آنچنان شايان توجه و آن قدر اثربخش هستند كه در مدت‌ كوتاه تنها چند دهه پس از ظهور آنها مي‌توانيم شاهد تغييراتي كه در جهان ما به وجود مي‌آورند، باشيم.
فوربس در همين رابطه نمونه‌هايي از اين انقلاب‌هاي جهاني را گردهم آورده است و به معرفي 15نفر از افرادي كه از سال 1950 تاكنون جهان ما را دستخوش تحولاتي شگرف كرده‌اند، پرداخته است.
آنچه بايد به آن دقت كنيم، اين است كه هر كسي نمي‌تواند جهان را در جهت مثبت تغيير دهد.
خيلي خوب مي‌شد اگر اسامه بن لادن‌ها كمتر وگورباچف‌ها بيشتر مي‌شدند. تفاوت اين دو دسته افراد در اين است كه گروه اول با دست‌يابي به قدرت به فكر نسل‌كشي مي‌افتد و گروه دوم با رسيدن به قدرت، آن را در جهت منافع نوع بشر هدايت مي‌كند. اين فهرست فوربس فهرستي اختصاصي از افراد گروه دوم است.
در مجموع وقتي بحث دستيافت‌ها و موفقيت‌هاي بشري به ميان مي‌آيد و اينكه اين دستيافت‌ها چگونه زندگي امروز ما را متحول ساخته است، شاهد آن هستيم كه سياستمداران كمتر از دانشمندان تاثيرگذار هستند.
سازندگان تكنولوژي، يعني ايده‌هايي كه شكل فيزيكي به خود مي‌گيرند، در صدر اين فهرست قرار دارند. به عنوان مثال اختراعات پائول‌لاوتربر و پيترمنسفيلد را در نظر بگيريد.
يعني سيستم تصويربرداري صوتي- مغناطيسي يا ام‌آرآي كه تقريبا همه رشته‌هاي جراحي را دستخوش تحول كرد و به پزشكان اين امكان را داد كه بدون بريدن بدن بيمار بتوانند داخل بدن وي را مشاهده كنند.
نيريت ويس، استاديار بخش جراحي اعصاب دانشكده مونت سيناي نيويورك مي‌گويد : ام‌آر‌آي جراحي اعصاب را به كلي دستخوش تحول كرد. اگر جمجمه را بشكافيد و به مغز نگاه كنيد يك توده منسجم است. شما نمي‌توانيد با نگاه كردن به آن موفق به ديدن گروه‌هاي سلولي گوناگون آن شويد. اما ام‌آر‌آي به ما اين امكان را مي‌دهد كه ساختارهاي موجود در مغز را مشاهده كنيم و نقشه‌اي در اختيار داشته باشيم كه به كجا برويم و كجا نرويم.
گاهي تاثيرگذارترين اقدامات لزوما به پيشرفت‌هاي باور نكردني در علم كه سال‌ها مورد تعريف و تمجيد قرار گيرند منجر نمي‌شوند. شايد مجهز ساختن يدك‌كش يا كاميون توسط يك جعبه بزرگ متحرك و استاندارد بيش از يك اختراع باور نكردني تاثيرگذار باشد. و اقتصاد كنوني جهان بدون آن باورنكردني مي‌نمايد.
كارآفرين آمريكايي، ملكوم مك‌لين، كانتينر كشتي‌ها را در سال 1956 اختراع كرد. اما يك دهه طول كشيد كه تاثيرگذاري اين اختراع در عرضه تسليحات نظامي در جنگ ويتنام آشكار شود. كشتي‌راني كانتينري هنوز هم در حال رشد است و نرخ رشد سالانه آن 11درصد است. اگر مك‌لين كه اين تجارت را در كاروليناي شمالي در سال 1934 با استفاده از تنها يك كاميون 120دلاري آغاز كرده بود اكنون زنده بود از اين رشد بسيار متعجب مي‌شد. اين داستان تاثيرگذاري بر جهان، داستان تخيل، صبر، سخت‌كوشي و باور است. اين 15 نفر كه توانستند جهاني را تغيير دهند ثابت كردند كه باور مي‌تواند به حقيقت بپيوندد.
تيم برنرز-لي
مخترع شبكه جهاني اينترنت
تيم برنرز-لي براي اولين بار شبكه جهاني اينترنت را در سال 1998 طراحي كرد و اولين مرورگروب،‌ ويرايشگر و پايگاه خدمات رساني اينترنتي را به راه انداخت.اين تكنولوژي‌ها كه بعدها تا حدود زيادي دستخوش تغيير شدند، توانستند شيوه خلق اطلاعات و استفاده از آنها را متحول سازند و انقلابي اطلاعاتي را در جهان ما رقم زنند.

فرانسيس كريك، جيمز واتسن، رزاليند فرانكلين
كاشف ساختار دي ان اي
فرانسيس كريك انگليسي و همكار آمريكايي او جيمز واتسن در سال 1935 موفق به يكي از بزرگترين كشف‌هاي تاريخ علم بشر شدند. آنها توانستند ساختار مولكولي دي ان اي را به درستي رمز گشايي كنند. البته آنها نمي توانستند بدون دانشمند انگليسي ديگري به نام رزاليند فرانكلين كه تصاوير اشعه ايكس او به آنها كمك كرد ساختمان نردباني شكل و درهم پيچيده دي ان اي را كشف كنند.واتسن بدون آگاهي رزاليند و به صورت اتفاقي توسط اشعه ايكس او توانست اين ساختار را مشاهده كند. فرانكلين كه براي دريافت تصاوير اشعه ايكس خود را در معرض سطح خطرناكي از اشعه ايكس قرار داد، در سال 1958و در سن 37سالگي بر اثر سرطان در گذشت. همكار او مريس ويلكينز هم كه در جايزه نوبل پزشكي سال 1962 با واتسن و كريك شريك بود به همين سرنوشت دچار شد.

ميلتون فريدمن
بنيانگذار بازارهاي آزاد
حمايت ميلتون فريدمن،‌ اقتصاددان از ماليات كم،‌ محدوديت تصدي‌گري دولت و بازارهاي آزاد از طرح يك تئوري در دهه 60 آغاز شد و به محوريت سياست‌هاي اقتصادي آمريكا در دوران رياست‌جمهوري ريگان رسيد.فريدمن به خاطر طرح اين بحث شهرت دارد كه رشد ثابت و متعادل در عرضه پول منجر به رشد اقتصادي ثابت خواهد شد و تورم ثمره آن است كه پول بيش از حد زياد، كالاهاي بيش از حد كمي را به دست دهد. او برنده جايزه نوبل اقتصاد در سال 1976 شد.

ميخاييل گورباچف
پايان‌بخش كمونيسم
پس از آنكه ميخاييل گورباچف در سال 1985، دبيركل حزب كمونيست اتحاد جماهير شوروي سابق شد، موضوعاتي چون «گلاسنوست» (فضاي باز) و «پرسترويكا» (اصلاحات) را مطرح ساخت. اين اقدام او آغازي بود براي پايان كمونيسم و جنگ سرد. اما اولين تلاش او در اصلاحات به عنوان دبيركل با شكست مواجه شد. او تلاش كرده بود مصرف مشروبات را متوقف سازد.

جك كيلباي و رابرت نويس
مخترع ريز تراشه
كيلباي و نويس هر يك به طور جداگانه يك مدار تركيبي را در سال 1959 اختراع كردند. اين اختراع پيش از آن يكي از بزرگ‌ترين موانع بشر در دستيابي به كامپيوترهاي سريع‌تر و قوي‌تر بود. ريزتراشه‌ آنها انقلابي را در كوچك‌سازي تكنولوژيكي به وجود آورد. اگرچه گيلباي اختراع خود را زو دتر معرفي كرد و جايزه نوبل را دريافت كرد، اما اين تراشه‌هاي سيليكوني نويس بود كه بيشتر مورد پسند واقع شد. نويس شركت اينتل را در سال 1968 تاسيس كرد و اين شركت امروز بزرگ‌ترين توليد كننده نيمه‌هادي‌ها در جهان است. در همان سال كيلباي موفق به ساخت اولين ماشين‌حساب شخصي در جهان شد.

پائول لاوتربر و پيتر مانسفيلد
مبدع تصويربرداري صوتي- مغناطيسي يا آم‌آر‌آي
لاوتربر و مانسفيلد موفق به دريافت جايزه نوبل پزشكي در سال 2003 شدند. آنها اين جايزه را به خاطر اختراع دستگاه تصويربرداري صوتي – مغناطيسي بردند. اين دستگاه كه همه آن را با نام آم‌آر‌آي مي‌شناسند، به جراحان اين امكان را مي‌دهد كه داخل ارگان‌هاي نرم بدن را بدون شكافتن آنها يا در معرض اشعه ايكس قرار دادن بيمار مشاهده كنند.

جورج لوكاس
سازنده فيلم جنگ ستارگان
جورج لوكاس فيلمساز شركت نور و تصوير اينداستريال را در سال 1975 تاسيس كرد تا تخيل خود از جنگ ستارگان را به زندگي واقعي ما وارد سازد. شركت او موفق شد جلوه‌هاي تصويري را در صنعت فيلمسازي متحول كند. تكنيك‌هاي پيشرفته دوربين‌هاي كنترلي و تصويرسازي رايانه‌اي او انقلابي را در دهه 80 ميلادي رقم زد و شايد مهمتر از همه اينكه عزم جورج لوكاس در ايجاد تحولي در فيلمسازي به اقتصاد صنعت فيلمسازي معنايي تازه بخشيد.

ملكوم مك لين
مبدع كانتينر كشتي‌ها
اين كارآفرين صنعت كشتي‌سازي يك ايده بزرگ داشت: اگر جرثقيل‌هاي بزرگ مي‌توانستند كل بخش يدك كاميون را به يك كشتي منتقل كنند به جاي آنكه از روش وقت‌گير و پرهزينه تخليه و بارگيري تدريجي كشتي استفاده شود بهره‌وري كار بسيار بيشتر خواهد شد.خلاقيت او توانست كانتينر كشتي‌ها را به سطح استاندارد برساند و اقتصاد جهاني را متحول سازد.

گريگوري پينكس، چانگ و جان راك
توليدكننده اولين قرص كنترل جمعيت
در سال 1953 پينكس و همكارش مين چوئه چانگ ثابت كردند كه هورمون‌ها مي‌توانند از آبستن شدن حيوانات جلوگيري كنند.مطالعه مشابه‌اي هم توسط دكتر جان راك در دانشگاه هاروارد در حال انجام بود و او نيز به پينكس پيوست تا آزمايشات لازم را در مورد انسان در سال 1956 انجام دهند. در سال 1960 سازمان غذا و داروي ايالات متحده آمريكا اولين قرص ضدبارداري را كه انوويد نام داشت تاييد كرد.

کوتاه ولی عمیق

آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلكه دشواری رسیدن به سهولت است.
• وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملكرد خود فكر می كنند، نه رفتار و عملكرد شما.
• سخت كوشی هرگز كسی را نكشته است، نگرانی از آن است كه انسان را از بین می برد.
• اگر همان كاری را انجام دهید كه همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید كه همیشه می گرفتید.
• افراد موفق كارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلكه كارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.
• پیش از آنكه پاسخی بدهی با یك نفر مشورت كن ولی پیش از آنكه تصمیم بگیری با چند نفر.
• كار بزرگ وجود ندارد، به شرطی كه آن را به كارهای كوچكتر تقسیم كنیم.
• كارتان را آغاز كنید، توانایی انجامش بدنبال می آید.
• انسان همان می شود كه اغلب به آن فكر می كند.
• همواره بیاد داشته باشید آخرین كلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد.
• تنها راهی كه به شكست می انجامد، تلاش نكردن است.
• دشوارترین قدم، همان قدم اول است.
• عمر شما از زمانی شروع می شود كه اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید.
• آفتاب به گیاهی حرارت می دهد كه سر از خاك بیرون آورده باشد.
• وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است كه شما چیز زیادی از آن نخواسته اید.
• در اندیشه آنچه كرده ای مباش، در اندیشه آنچه نكرده ای باش.

• امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست.
• برای كسی كه آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست.
• امید، درمانی است كه شفا نمی دهد، ولی كمك می كند تا درد را تحمل كنیم.
• بجای آنكه به تاریكی لعنت فرستید، یك شمع روشن كنید.
• آنچه شما درباره خود فكرمی كنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است كه دیگران درباره شما دارند.
• هركس، آنچه را كه دلش خواست بگوید، آنچه را كه دلش نمی خواهد می شنود.
• اگر هرروز راهت را عوض كنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید.
• صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، وآن هم در تمام عمر، بیش از یك مرتبه نیست.
• وقتی شخصی گمان كرد كه دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده كند.
• كسانی كه در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد.
• كسی كه در آفتاب زحمت كشیده، حق دارد در سایه استراحت كند.
• بهتر است دوباره سئوال كنی، تا اینكه یكبار راه را اشتباه بروی.
• آنقدر شكست خوردن را تجربه كنید تا راه شكست دادن را بیاموزید.
• اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد كه متعلق به گذشته هستید.
• خودتان را به زحمت نیندازید كه از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی كنید از خودتان بهتر شوید.
• خداوند به هر پرنده‌ای دانه‌ای می‌دهد، ولی آن را داخل لانه‌اش نمی‌اندازد.
• درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت كنید، نه بر اساس برگهایش.
• انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند كه خیال می‌كند دیگران را فریب داده است.
• كسی كه دوبار از روی یك سنگ بلغزد، شایسته است كه هر دو پایش بشكند.
• هركه با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد.
• كسی كه به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است.
• اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت.
• اینكه ما گمان می‌كنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است كه برای خود عذری آورده باشیم .

تدى و تامپسون

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اوليه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن‌ها قائل نيست. البته او دروغ می‌گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش‌آموز همين کلاس بود. هميشه لباس‌هاى کثيف به تن داشت، با بچه‌هاى ديگر نمي‌جوشيد و به درسش هم نمي‌رسيد. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد .
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي‌يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال‌هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي‌ببرد و بتواند کمکش کند .
معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل ».
معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: « تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان‌ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است .»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن مي‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد .»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمي‌دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي‌برد .»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هديه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي‌داديد .»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ويژه‌اى نيز به تدى مي‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي‌کرد او هم سريعتر پاسخ مي‌داد. به سرعت او يکى از با هوش‌ترين بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود .
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته‌ام .
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته‌ام .
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصيل مي‌شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است .
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه‌اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم ‌گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان‌نامه کمى طولاني‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد .
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي‌شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد .
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي‌توانم تغيير کنم از شما متشکرم .»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى، تو اشتباه مي‌کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي‌توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم .»

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است .

همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

CHINESE PROVERB

 WITH MONEY YOU CAN BUY A HOUSE BUT NOT A HOME
 WITH MONEY YOU CAN BUY A CLOCK BUT NOT TIME
 WITH MONEY YOU CAN BUY A BED BUT NOT SLEEP
 WITH MONEY YOU CAN BUY A BOOK BUT NOTKNOWLEDGE
 WITH MONEY YOU CAN SEE A DOCTOR, BUT NOT GOOD HEALTH
 WITH MONEY YOU CAN BUY A POSITION BUT NOT RESPECT
 WITH MONEY YOU CAN BUY BLOOD BUT NOT LIFE

بگذار تو را ياري کنم

ما خودمان را متقاعد مي کنيم به اين که زندگي بهتر خواهد شد وقتي که ازدواج کنيم و خانواده اي تشکيل دهيم. سپس سر خورده و نا اميد مي شويم چرا که بچه‌هاي ما کوچک هستند و به توجه دائمي نياز دارند، پس به اميد آينده بهتري هستيم تا آنها بزرگ شوند بعد که به سن نوجواني رسيدند و ما درگير مشکلات آنها هستيم، آرزوي گذشتن آنها از سن بحران و فرداي شادتري را داريم... به خودمان وعده ميدهيم زندگي بهتري را... وقتي من و همسرم با هم تلاش کنيم، تا ماشين بهتري تهيه کنيم، تا به مسافرت تفريحي برويم، تا... بالاخره بازنشسته شويم.
حقيقت اين است که هيچ زماني براي شاد بودن بهتر از زمان حال نيست. زندگي هميشه پر از درگيري و سعي و تلاش است. چه بهتر قدرت رويارويي با آنها را داشته باشيم و عليرغم تمام مشکلات تصميم بگيريم شاد زندگي کنيم. براي مدت مديدي به نظر هر کسي مي رسد که زندگي واقعي را بايد از جائي شروع کرد، ولي هميشه موانعي سر راه وجود دارد-تجربيات سختي که بايد از سر گذراند -- کارهايي که بايد به سرانجام برسد--زماني که بايد صرف انجام کاري شود-- قبضي که بايد پرداخت شود سپس... تازه زندگي آغاز خواهد شد. اين عقايد کمک کرد تا بفهمم.. هيچ جاده اي تا سعادت و خوشبختي نيست بلکه خوشبختي همان راه و لحظه هاي زندگي است که طي مي کنيم. پس از تمام لحظات زندگيت لذت ببر... کافيست.... در انتظار بودن، براي اتمام تحصيلات يا شروع آن. به دست آوردن پول يا خرج کردن آن، براي کاري را شروع کردن، براي ازدواج، براي يک روز تعطيل، خريد ماشين جديد، دادن قرضها، براي بهار، تابستان، پاييز وزمستان، براي اول ماه،پانزدهم ماه،براي آهنگي که قراره از راديو پخش بشه، براي مردن ،براي دوباره زنده شدن... قبل از اينکه تصميم بگيري شاد باشي. شاد بودن يک سفر طولاني است، نه يک مقصد. هيچ زماني براي شاد بودن بهتر از زمان حال نيست... زندگي کن و از تمام لحظاتش لذت ببر.
آيا به خاطر مي آوري: نام پنج نفر از ثروتمندترين اشخاص جهان، پنج شخصي که در سالهاي اخير ملکه زيبايي جهان شده اند يا ده نفر از کساني که جايزه نوبل را برده اند و يا حتي ده هنرپيشه اي که اخيراً اسکار گرفته اند... نسبتاً مشکل است. نگران نباش هيچکس به خاطر نمي آورد تشويقها پايان مي پذيرد... مدالها را گرد و غبار فرا مي گيرد...... و برنده ها خيلي زود فراموش مي شوند... ولي اکنون ببين آيا به خاطر مي آوري: نام سه معلمي که در پيشرفت تحصيلي تو نقش موثري داشته اند، سه نفر از دوستانت که در زمان احتياج به تو کمک کرده اند، يا انسانهايي که احساس خاص و زيبايي را در قلب تو به وجود آورده اند، يا اسم پنج نفر از کساني که مايل هستي اوقات فراغت خود را با آنها بگذراني. جواب دادن خيلي بي دردسر و راحت است، نيست؟
کساني که به زندگي تو معنا بخشيده اند، جزو مشهورترين و بالاترين افراد دنيا نيستند؛ آنها ثروت زيادي ندارند يا مدال و جايزه مهمي به دست نياورده اند؛ ولي... آنها کساني هستند که نگران تو اند و از تو مراقبت مي کنند؛ کساني که مهم نيست چگونه؛ ولي در کنار تو مي ما نند... مدتي دربارهً آن فکر کن... زندگي خيلي کوتاه است و تو؛ در کدام ليست از کساني که نام بردم هستي؟ آيا مي داني؟ بگذار تو را ياري کنم.
مدتي پيش در المپيک معلولان در شهر سياتل؛ 9 دونده در خط شروع براي مسابقه صـد متر ايستاده بودند؛ تير شروع مسابقه شليک شد؛ دونده ها سعي ميکردند بدوند و برنده شوند. ناگهان پاي يکي از آنها پيچ خورد و افتاد و شروع به گريه کرد. هشت دونده ديگر پس از شنيدن صداي گريه او دست از مسابقه کشيدند و باز گشتند. يک دختر عقب مانده ذهني کنار او نشست او را در آغوش گرفت و به او دلداري داد. سپس همهً دونده ها در کنار هم راه رفتند تا به خط پايان رسيدند.. تمامي جمعيت حاضر در استاديوم ايستاده بودند و براي آنها دست مي زدند... تشويقي که مدتي بسيار طولاني ادامه پيدا کرد. کساني که نظاره گر اين صحنه بودند هنوز دربارهً آن حرف مي زنند. مـي دانيد چــرا؟ زيرا اين حادثه عميقاً در قلب ما تاثير گذاشت و ما همه مي دانيم چيزهاي مهمتري از برنده شدن يک نفر در دنيا وجود دارد.
کمک کردن به ديگران براي اين که آنها هم موفقيت را تجربه کنند، حتي اگر به اين معني باشد که قدم هاي خود را آهسته تر کنيم و در شيوهً زندگي خود تغييراتي ايجاد کنيم.

يادداشتي از طرف خدا

به: شما
تاريخ : امروز
از: رئيس
موضوع : خودت
عطف به : زندگي

من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم . لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن . آنرا در صندوق ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز کن . نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بيکار است و شغلي ندارد.
ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند
وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده.
وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد.
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند.
وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند.

نيكي و بدي

لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست"نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل"يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد.كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلها ي آرماني اش را پيدا كند.
روزي دريك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرايافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز بري يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشارمي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليساآوردند، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي،گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم.
موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز ميخواندم , زندگي پراز روًيايي داشتم،هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهرهعيسي بشوم!
"مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."

نامه ي آبراهام لينکلن به آموزگار فرزندش

به فرزندم بياموزيد در مدرسه بهتر است مردود شود، امّا با تقلّب به قبولي نرسد.
ارزش هاي زندگي را به او ياد بدهيد و به او ياد بدهيد كه در اوج اندوه، تبسّم كند.
به او بياموزيد كه در اشك ريختن خجالتي وجود ندارد.
به او بياموزيد كه مي تواندبراي فكر و شعورش مبلغي تعيين كند، امّا قيمت گذاري براي دل بي معناست.
اگر مي توانيد نقش مهم كتاب را در زندگي آموزش دهيد.
در كار تدريس به فرزندم ملايمت به خرج دهيد، امّا از او يک ناز پرورده نسازيد.
توقّع زيادي است امّا ببينيد كه مي توانيد چه كار كنيد.

آيا مي دانيد كه

 كوكا كولا در اصل سبز رنگ است!!
 عمومي ترين نام جهان محمد است!!
 اسم قاره ها با همان حرفي كه آغاز ميشود پايان ميابد!!
 شما نميتوانيد با حبس نفستان خود كشي كنيد!!
 محال است آرنج دستتان را بليسيد!!
 وقتي عطسه ميكنيد مردم به شما عافيت باش ميگويند چون قلب شما به مدت يك ميليونيم ثانيه ميايستد!!
 خوك‌ها به دليل فيزيك بدني قادر به ديدن آسمان نيستند!!
 فندك قبل از كبريت اختراع شد!!
 عريض ترين آبشار جهان خن در لائوس است كه عرضي برابر تقريبا" يازده كيلومتر و ارتفاعي بين پانزده تا بيست و يک متر دارد.
 105 سال پيش گروه هاي خوني کشف شد، قبل از آن صدها هزار نفر بخاطر تزريق خون از گروه هاي متفاوت جان خود را از دست داده بودند.
 بدن انسان آمادگي اين را دارد که در عرض يک ساعت دو ليتر عرق توليد کند
 ميشود با چشم غير مجهز تا شش هزار ستاره را در آسمان مشاهده کرد؟
 فاصله کره ماه از زمين چهارصد هزار کيلومتر ميباشد؟
 اگر تمامي جمعيت کره زمين يکي يکي بر دوش هم مياستادند، بلنداي آنها به هشت ميليون کيلومتر ميرسيد.
 تايوان از نظر موقعيت جغرافيايي در خطرناکترين نقطه جهان قرار دارد منظور از نظر بلاياي طبيعي ميباشد.
 خورشيد از فاصله صــــــــــــد هزار سال نوري هم ديده ميشود؟
 لئوناردو داوينچي نابغه ايتاليايي پانصد و سي سال پيش هواپيما، هليکوپتر، اتوبوس، لباس غواصي و ...... را طراحي کرده بود؟
 اخيرا" قرصهايي به دنياي پزشکي ارائه شده است که با خوردن آن خاطرات دلخراش ديگر باعث ناراحتي بيمار نميشود، بدين صورت که خاطرات در ذهن بيمار باقي ميماند ولي ديگر با بياد آوردن آنها دچار افسردگي نميشود.
 «يسپر کيتينگ» آمريکايي، چهل و پنج سال پيش از سي و يک کيلـــــــــومتري زمين خود را با چتر نجات به پايين پرت کرد و هنوز کسي رکورد او را نتوانسته است بشکند؟

ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.

«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند.»

کوسه اي در مخزن زندگيتان بيندازيد

داستان از اين قرار است که ماهي گيرهاي ژاپني با توجه به مصرف روز افزون ماهي تازه در کشورشان ازيک سو وکمبود ماهي تازه در سواحل نزديک، براي بدست آوردن ماهي تازه ناچارمي شدند به سواحل دوردست بروند و براي اينکه ماهي هاي صيد شده را سالم به بازار برسانند ناگزير از يخچالهايي در درون قايقهايشان استفاده کردند. اما خريداران ژاپني روي خوشي به ماهي هاي يخ زده نشان ندادند،ماهي گيرها راه حل ديگري را امتحان کردند.قراردادن مخزنهاي بزرگ آب در قايقها و حمل ماهيهاي زنده،اما از آنجايي که ماهيها در اين مخزنها هم جاي کافي براي جست و خيز نداشتند بعد از مدتي تقلا متوجه مي شدند گرفتار شده اند و همين موضوع باعث خسته و بي رمق و افسرده شدن ماهيها مي شد.
امان ازدست اين ژاپنيهاي تيز هوش که بازهم مزه ماهيهاي خسته و بي رمق را از ماهيهاي سرحال تشخيص مي دادند.
صيادان و شرکتهاي ماهي گيري يا بايد تسليم اين مشکلات مي شدند و بخشي از بازار مصرف را ازدست مي دادند و يا اينکه مشکل را اساسي حل مي کردند . يک لحظه خود را جاي ماهي گيرهاي ژاپني بگذاريد واقعا چه تصميمي مي گرفتيد؟
اين چند نکته را داخل پرانتز داشته باشيد :
۱. رون هوبارد در سال ۱۹۵۰ گفته : بشر تنها در مواجهه با محيط چالش برانگيز به صورت غريبي (و شايد عجيبي)پيشرفت مي کند.
۲. شما هر چه قدر با هوش تر ، مصرتر و با کفايت تر باشيد از يک مسئله بيشتر لذت مي بريد.
۳.اگر به اندازه کافي مبارزه کنيد و اگر پيوسته در چالشها پيروز شويد خوشبخت و خوشحال خواهيد بود.
ژاپني ها چطور مشکل را حل کردند :
براي زنده نگه داشتن ماهي شرکتهاي ژاپني هنوز هم از مخزنهاي نگهداري ماهي استفاده مي کنند اما حالا آنها يک کوسه کوچک به داخل هر مخزن مي اندازند .کوسه چند ماهي مي خورد اما بيشتر ماهيها با وضعيتي بسيار سرزنده به مقصد مي رسند.چون تلاش کرده اند.

نکته ها :
به جاي دوري جستن از مشکلات به ميان آنها شيرجه بزنيد.
اگر مشکلات شما بيش از حد بزرگ هستند تسليم نشويد ، ضعف شما را خسته مي کند .به جاي آن مشکل را تشخيص دهيد.
اگر به اهدافتان دست يافتيد اهداف بزرگتري براي خود تعيين کنيد.
زماني که نيازهاي خود و خانواده تان را بر طرف کرديد براي حل مشکلات گروه ، جامعه و حتي نوع بشر اقدام کنيد.
پس از بدست آوردن موفقيت آرام نگيريد شما مهارتهايي داريد که
مي توانيد با آنها در دنيا تغييراتي ايجاد کنيد

فضايل عالي

آيا مي توانيد ديگران را دوست بداريد
و آنها را بدون تحميل خواسته هاي خود راهنمايي کنيد؟
آيا مي توانيد در برخورد با مسايل مهم و حياتي زندگي هيچ دخالتي نکنيد
و اجازه دهيد آنچه بايد، رخ دهد؟
آيا مي توانيد از ذهن خود دست بکشيد
و بدون دخالت ذهن درک کنيد؟

داشتن بدون احساس مالکيت،
عمل کردن بدون انتظار داشتن
و راهنمايي کردن بدون سعي در حکم راندن
فضايل عالي محسوب مي شوند.

فرشته يك كودك

كودكي آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد بسياري از فرشتگان ، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد.
كودك دوباره پرسيد: اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.
خداوند گفت: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.
كودك ادامه داد: من چه طور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟
خداوند او را نوازش كرد و گفت: فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.
كودك سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند . چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟
خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليلي كه ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم شد.
خداوند گفت: فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، اگر چه من هميشه در كنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدايي از زمين شنيده مي شد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد: خدايا، اگر من بايد همين حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.
خداوند بار ديگر او را نوازش كرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهميتي ندارد، به راحتي مي تواني او را مادر صدا كني!

طناب

داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوه ها بالا برود.او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کردولي از آنجا که افتخار کار را فقط براي خود مي خواست،تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود.شب بلندي هاي کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود. و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود.همانطور که از کوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد،و در حالي که به سرعت سقوط مي کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد.
و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه جاذبه او را در خود مي گرفت.همچنان سقوط مي کرد و در آن لحظات ترس عظيم، همه رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد.اکنون فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.و در اين لحظه سکون برايش چاره اي نمانده جز آن که فرياد بکشد:
" خدايا کمکم کن"
ناگهان صدايي پر طنين که از آسمان شنيده مي شد، جواب داد:
" از من چه مي خواهي؟
- "اي خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داري که من مي توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داري، طنابي را که به کمرت بسته است پاره کن!
... يک لحظه سکوت... و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد.گروه نجات مي گويند که روز بعد يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند.بدنش از يک طناب آويزان بود و با دستهايش محکم طناب را گرفته بود.او فقط يک متر با زمين فاصله داشت!
و شما؟چه قدر به طنابتان وابسته ايد؟آيا حاضريد آن را رها کنيد؟در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد.هرگز نبايد بگوييد او شما را فراموش کرده.يا تنها گذاشته است.هرگز فکر نکنيد که او مراقب شما نيست.به ياد داشته باشيد که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

سرزمين دزد ها

سرزميني بود که همه ي مردمش دزد بودند.
شب ها هر کسي شاکليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش.
در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي خودش هم غارت شده باشد.
و چنين بود که رابطه ي همه با هم خوب بود و کسي هم از قاعده نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد وآن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت.
ناگهان ـ کسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد ورمان بخواند.
دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند.
زماني گذشت. بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي که او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت.
مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت.
آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.
يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود. مي گذاشت که از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه کسي بود که سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت.
خانه اي که مرد خوب بايد غارتش مي کرد. چنين شد که آناني که غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگرحال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بي بند و بست تر کرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند.
حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فکري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ که هميشه دزد خواهد ماند ـ مي کوشد تا کلاهبرداري کند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير هافقير تر شدند.
بعضي از غني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين که دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني کنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند.
و چنين بود که چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليکه همه شان هنوز دزد بودند.

مرد خوب، نمونه منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت.

زمين

تصور كنيد كه بتوانيم سن زمين را كه غير قابل تصور است ، فشرده كنيم و هر صد ميليون سال آن را يك سال در نظر بگيريم!
در اينصورت كره زمين مانند فردي 46 ساله خواهد بود!
هيچ اطلاعي در مورد هفت سال اول اين فرد وجود ندارد و در باره ي سالهاي مياني زندگي او نيز اطلاعات كم و بيش پراكنده اي داريم!
اما اين را ميدانيم كه در سن 42 سالگي، گياهان و جنگلها پديدار شده و شروع به رشد و نمو كرده اند.اثري از دايناسورها و خزندگان عظيم الجثه تا همين يكسال پيش نبود! يعني زمين آنها را در سن 45 سالگي به چشم خود ديد و تقريبا 8 ماه پيش پستانداران را به دنيا آورد.
در اوايل هفته ي پيش ميمون هاي آدم نما به آدمهاي ميمون نما تبديل شدند! و آخر هفته گذشته دوران يخ سراسر زمين را فرا گرفت .انسان جديد فقط حدود 4 ساعت روي زمين بوده و طي همين يك ساعت گذشته كشاورزي را كشف كرده است!!!
بيش از يك دقيقه از عمر انقلاب صنعتي نمي گذرد و...
حال ببينيد انسان در اين يك دقيقه چه بلائي بر سر اين بيچاره ي 46 ساله آورده است!!!
او طي 40 دقيقه‌ي بيولوژيكي از اين بهشت يك آشغالداني كامل ساخته است.
او خودش را به نسبتهاي سرسام آوري زياد كرده، و نسل 500 خانواده از جانداران را منقرض كرده است! سوختهاي اين سياره را مال خود كرده و همه را به يغما برده است!
و الان مثل كودكي معصوم و بي تقصير! ايستاده و به اين حمله ي برق آسا نگاه مي‌كند!!!

داستانی زيبا از پائلو کوئيليو

يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين كار شما تروريسم خالص است!
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:

((با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند))

ابليس به پنج علت بد بخت شد

ابليس به پنج علت بد بخت شد:

اقرار به گناه نكرد.
از كرده پشيمان نشد.
خود را ملامت نكرد.
تصميم به توبه نگرفت.
از رحمت خدا نا اميد شد.
آدم به پنج سبب سعادتمند شد:
اقرار به گناه كرد.
ازكرده پشيمان شد .
سرزنش خود كرد.
تعجيل در توبه كرد .
اميد به رحمت حق داشت.

گفتگوي من و خدا

در رؤياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم
خدا پرسيد: پس تو مي خواهي با من گفتگو كني؟
من در پاسخ گفتم : اگر وقت داريد
خدا خنديد: وقت من بي نهايت است
در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم : چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟
خدا پاسخ داد : كودكيشان
اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند عجله دارند كه بزرگ شوند
بعد دوباره پس از مدتها آرزو مي كنند كه كودك باشند
اينكه آنها سلامتي خود را ا ز دست مي دهند تا پول به دست آورند
و بعد پولشان را از دست مي دهند تا دوباره سلامتي خود را به دست بياورنداينكه با اضطراب به آينده مي نگرند و حال را فراموش ميكنند
وبنابراين نه در حال زندگي مي كنند و نه در آينده
اينكه آنها به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نمي ميرند
و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده اند
دست هاي خدا دستانم را گرفت
براي مدتي سكوت كرديم
و من دوباره پرسيدم : به عنوان يك پدر
مي خواهي كدام درس هاي زندگي را فرزندانت بياموزند؟
او گفت : بياموزند كه آنها نمي توانند كسي را وادار كنند كه عاشقشان باشدهمه كاري كه مي توانند بكنند اينست كه اجازه دهند كه خودشان دوست داشته باشند
بياموزند كه درست نيست كه خودشان را با ديگران مقايسه كنند
بياموزند كه فقط چند ثانيه طول مي كشد تا زخم هاي عميقي در قلب آنان كه دوستشان داريم ايجاد كنيم
اما سالها طول مي كشد تا اين زخمها را التيام بخشيم
بياموزند كه ثروتمند كسي نيست كه بيشترين ها را دارد
كسي است كه به كمترين ها نياز دارد
بياموزند كه انسانهايي هستند كه آنها را دوست دارند
فقط نمي دانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند
بياموزند كه دو نفر مي توانند با هم به يك نقطه نگاه كنند اما آن را متفاوت ببينندبياموزند كه كافي نيست كه فقط آنها ديگران راببخشندبلكه آنها بايدخود را نيز ببخشند
من با خضوع گفتم : از شما به خاطر اين گفتگو متشكرم
آيا چيز ديگري هست كه دوست داريد فرزندانتان بدانند؟خداوند لبخند زد و گفت :
((فقط اينكه بدانندمن اينجا هستم
هميشه))

Saturday, April 19, 2008

ساده دل


یک قدم برنفس خود نه دیگری بر کوی دوست

هر چه بینی دوست بین با این و آنت کار نیست